رنگرز

هوشنگ, سارنج

در گذشته رنگکار, روانهای سرگردان بودم.زیر, آسمانه های دود آگین , پر لک و زنگار بسته. در کاشانه های کم نور , پلشت و نمور. جاهایی که کاربافکان, دراز پای گلوله اندام و تنبل و چندش آور ؛ شکار می کردند. بیشتر پاچه های آن دیوار ها در رفته بودو خاک, مرده ی بیخته از زخمهای تراکها می تراوید و پاره کا ه های زرین می درخشید. آنجا ها کار یابی می کردم و می گشتم تا روانی سر گردان بیابم و رنگ کنم. کارم خریدار نداشت و صاحب کار, فرهمند هم نمی داشتم؛ پس همیشه ارزان می گرفتم. رنگ که گران شد و جان ارزان ؛از رنگ, زخم, سینه ی خودم بهره می جستم و با آب می آمیختم تا سود کند. نا راستی آموخته ی رهروان, ما بود. اخلاق , پیشه ای بر آمده بود. آب را از مرده شور خانه ها بر می داشتم. هم رایگان بود هم دور ریختنی پای درختان, فضای سبز, غسالخانه ها . آهسته و دزدانه ؛ زیرا دزدی از شگرد های من بود و کاستی شمرده نمی شد. روزگار رندی و زرنگبازی بود. چه پر رویی هم؛ دستاورد, دست و رو شویی با آب , مرده شویخانه شمار می آمد. زخم, روی مچم بستگی به نژادم ندارد. گویا از نژاد, زرد باشیم که سپستر ؛ با سبزه های مدیترانه ی نیمروزی آغشته شدیم. و دلو, رنگ همزنی ما ؛ از جنم, دل بود شاید هم “فغانی “. این سخنها پایه ای نیست آخور را با جنس, ناجور پر نکنیم. زخم, مچ با گرفتاری به گناه, آب بر داری بی اجازه و رفتن به دوستاقخانه و دستو قپان بستگی دارد.
آنجا به من گفتند این از گناه گندمخواری آدم هم بد تر است. ا ی کرم,سیب ا. رنگ آمیزی روانها با خون, دل و آب, خانه ی سنگ و سنگ, پا . آنهم در شبهای مهتابی . شبهای روشن سپید و بیکاری از پوستم در می آمدم؛ در پستوی تاریخانه می ماندم و زنجموره می کردم در تنهایی. آوایی که مرا می ترساند و وادار, به خاموشی می کرد؛ آوای خر وس, سحر بود که بی امان می خواند و من به نوای آن لب می بستم و در پستوی سرد چون آب, لزج و بویناک ؛ در خود می لرزیدم.
رنگ را از کجا می آوردم؟پس از آنکه پوستم؛ به سختی لاک, سنگپشت در آمد؛ و شولاایی هزار رنگ به رنگ, بال, پروانگان بر خود کشیدم؛ از آن و دلم که نشتی و خواستن داشت؛ بر می گرفتم. با آنکه پیوسته؛ چشمهایی سبز, سیاه گربه ای ؛ در سایه ام؛ می خزیدو هنگام, کار ؛ یکی دوتا از آنها ؛ از لای درزهای جرز های کهنه مرا می پاییدند و زهرخندی به پهنای تاریخ , سیاه کاریهایشان می زدند. شبی مرا در باغ, تاریکی یافتند؛ بیرون از جلد و آسیب پذیر . کشان کشان تا غاری ترسناک زیر, درختان, سیاه میوه ی کشتار تبار ؛ بردند. مغاکی تنگ و تباهی آفرین. اینبار ؛ دشنه را تا دسته در رنگکاس ؛ فرو بردند. به هوا جستم ؛ تا اوج و ستاره چیدم . به سبکی پر ؛ با پاهای تیر و کمانی در جامه ای سپید از جنس, ابر ؛ باز گشتم. پیوندآن ؛ سیاه جامه بودندو مژگانها یشان الماس آجین و لبها لرزان؛ بی ؛ نوایی آشنا . پشت, میله های جدایی ؛ سه گربه چشم ایستاده بودند با جعبه ای شیرینی . مردمک هاشان می خندید.

هشتم, آوریل,۲۰۲۰
تورنتو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *