بیگانه در خود

هوشنگ, سارنج

در آغاز روزی سه بار انگشت, نر, دست, چپم را می دوشیدم تا چکه ای خون در آید. آرام آرام؛ کمتر شد و کمتر. تا با هم؛ بیگانه شدیم. هر چه اندیشیدم ؛ بیاد نیاوردم که چه آگیمی داشت. سوراخ, خون افشانی ؛ چنان بزرگ شد ؛ که دریایی. یاور, آن داروها بودند که مرا از درون تراشیدند. از برون هم ؛ برنامه های آیینی ؛ بیگانگی با خود را.با غچه گل دا شت و گل هم آب می خواست. چاه را من خود تا نیمه کندم. به سنگ که رسید دیگر کار من نبود. چاهکن آوردم؛. بیگانه ای بود دانشجوی فلسفه ؛ خطی زیبا داشت ؛ نستعلیق . ..هر بامدادی یا شامگاهی بر نوبت آبیاری می کردم. گرد, آن می چرخیدم و دست می کشیدم . بر شاخ و برگ خرمالو . سخن می گفتم با کبوتر ها ؛نرگسها ؛ زنبقها و گلهای سرخ, پیوندی از کارهای خودم. از تک تک, آجر ها ی سر از زمین بر کرده که بوی یکرنگی می دادند ؛ چاق سلامتی. برای ماهی های درون, آب, چاه؛ خوراک می ریختم. زیر, یکی یکی یاسهای بنفش درختی به دم زدن و بوییدن ؛ می ایستادم . آن دو را خودم از بوتگی تا رعنایی همراهی کرده بودم. ….همه با هم گروهی می رفتیم؛ برای رفتن . به کجا ؟ برای چه ؟ نمی دانستیم. باکلنگی یا تبری در دست. نه برای یادمانی ؛ یا نمادی ؛ در پی پیوندی تا باوری . در پی وهمی که ریشه در هزاره ها دا شت. که به پرستش خو گرفته بودیم.بیشتر دست ساز های خودیها . باورمندانه می ستودیم؛ بی دیداری یا شنیداری. مگر کوران, مادر زاد چه پنداری بر جهان بیرون از دیدن دارند ؟ سرخ یا ارغوانی ؛ آبی نفتی یا زنگاری ؟ می رفتیم دلباخته ؛ از میان, هزاره ها و عادت به ستودن و ستایش. که چرخندگی داشتند و نماد و نمودی. از بلخ هنگام, آبنو شی آمون.بر سنگفرشی از بتهایی تراشیده. در آنچه ازتنین, لالایی های لمیده در مهدی مادرانه ؛ در گوشهای ما نشسته بود.می رفتیم به سوی ریگزارهای آغازین روزهای زمین ساختاری . می رفتیم در پی بیداد برای زندگی و چم کردن گناهکاری به دنبال, بویی که می تراوید. و از راه, پوست بر جان می نشست. گذشته را به زیر, پوست می کشاند پس از تیرگی رنگ ؛ فراموشی دیده ها می رسید . بوی نرم بر شانه های نسیمی دوزخی مو ژ ی از هرم , لرزان وچینا چینی؛ بجا می نهاد . می رفتیم به بی سویی. در کششی کهربایی چونان راهجویی پرندگان . راه گرفتن, موریانه ای و مرده مداری مورچگانی و لاشه کشی آنان. که به خوردن ممی رسد. ……پشت, سرم می آمد. رخش در قاب, چادرش بود. دنباله ی آن برخا ک می کشید و غبار می انگیخت . چشمان, درشتش ؛ بگونه ی گوهری می درخشید. خنده کنان : بابا بایست. می رفتیم؛ زنجیر, وار ؛ با کمان ابروهایش مرا نشانه رفته بود نتوانستم ببیشتر وی را بنگرم. نفسم بند آمده بود.

ه؛س ۲۵ ژ انویه ۲۰۲۵ تورنتو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *