باغ بداق

هوشنگ, سارنج

کسی گفته بود از راه, بیابانی ” جرقویه ” و دامنه های سیاهکوه ؛ می شود به ” بمدژ ” رسید. کهنه شهری ؛ از خشت,خام با بادگیر های بلند ؛ بر خاکساری در همسایگی ” گندم برشته ” و سیاهسنگهای دم آتشین, ” تفتان ” اجاقی خاموش و بی رنگ, سبز, تراویده از گیاه . و آبسارهای میزبان, درنا های دیهیمدار. و بازارهای باریک , هراسناک که از تاخهای فرو ریخته اش ؛ پژواک فریاد و ناله های یاریخواهی ؛ موژ بر می دارد . و کاشانه ها ی بی تپش , زندگانی و خریداران و فروشندگان,راستکار, مرده اش. پشت, دیوارهای فروریخته ی ” شارستان ” و “ربض ” ” کهندژ ” ی با سایه سار, پرویزنی و بهار خوابی چهار در رو سوی ینجه زارهای نزار و بادبیزن نخلهای تشنه ی بیمار ؛ لانه ی باد است . ما رفتیم . و به ” دره خرسان ” رسیدیم ؛ پشت به دره ی ” علی خراط ” نشسته بر کوچه های بی اندام. که در تاریکی ی دزدیده از روشنان روز و سنگهای آهکی و ملاط گچ پخته های شکار شده از چنگالهای کژ دمهای همسایه ی آبراهه های گندابی نفت بر زمینهای خدا ؛ بر آمده اند.

” ناصر خسرو ” هنگام, بازگشت از بصره به اهواز و ایذه سپاهان رفت و یهودیه را از راه, ” مشکنان ” یا به سخن, خودش ” مسکینان ” گره ای بر راه, “کوپا ” (کوهپایه )به نایین رفت و از “کاخاک ” و ” طبس ” هم گذشت زیر سایه دارهای “تاغ ” و ” گز ” تا به ” سرخس ” و سر انجام ” دره ی یمگان ” و مرگگاه خویش رسید.

تازه ؛ سه شنبه روزی یاد گرفتم؛ که ستارگان و آدمها و روزها ؛ همه از یک قماشند. با جامه ای ستبر پا از دهلیزی در دار ؛ بیرون نهادم. باد , سرد چشمانم را می سوزانید.به خاکساری رسیدم که مزه ی گلبهی داشت و به رنگ, بهرام (مارس ) . هر شش برش ؛ مزه ای ویژه ؛ که آرام به سوی نارنجی گس می رفت. و سر انجام زرد, تلخ و بنفش,شیرین گرایید؛ و سیاهی پر رنگ و جانگیر در کمین نشسته بود. چشمانم که به غبار , سفت خو گرفت؛ شهری از خاک, بر هم انباشته از تاخهای فرو افتاده بر ستونپایه ها؛ برابرم جان می کند.
هر خانه می نالید و هرم داغی از درختان سنگواره ایش می تابید. نه آدمی و نه راهی به جایی می پیوست. راه میانبر ؛ کویری بود و آدمسوز . گاهی آدمیانی به نظر نا شنوا ولی لجن مالیده , در جامه هایی پاره بر هم دوخته ؛ و گل ماسیده بر پوست؛ همراه با منگوله هایی از لای و کاه و لجن ؛ بی پای افزار در پی هم روان ؛ دیده می شدند.
در پایانه ی چهار راهی ؛ از دالانی تنگ و باریک و دروازه هایی فرو نیفتاده ی خشت و گلی ؛ درگاهی تاریک و پر سوراخ؛ دهاندره می کرد. سر در تاریکی فرو بردم ؛ کسانی دم گرفته بودند و می خواندند؛ …زین ده ویرانه دهمت صد هزار …فریاد زدم؛ ” نیکبخت ” اینجاست ؟ آوا ها برید و پس از درنگی کسی گفت اینجایم. آهسته به تاریکی سریدم. گروهی در سایه ی نیمرنگ, روزی پخته از جوشیدگی دیگ, بدبختی روان ؛ بیاد, نظامی سرود می خواندند. گرد, بسته ای شلغم مانده . با نیکبخت دستکش بالا آمدم. از وی نام, شهر را پرسیدم؛ گفت: ” باغ بداق ” بسختی از نیکبخت و تلنبار, آدمیان دور شدم . سر بر گرداندم ؛ پلاک مانده بر دیوار ۷۲ بود. دری و پنجره ای هم نداشت. همه جا مانند, درون برج کبوتران لانه لانه ای می زد در رنگ, شب بر راهی تنگ و خپه و نفسگیر ؛ میان, خاک مرده های نرم, فرو ریخته ؛ دمی تازه گرفتم ؛ بویی باروتی به سنگینی سرب به ششهایم نشست . ناگهان به یاد, ساکم افتادم که درتا ریکخانه ای ؛ و ا نهاده ام. بر بال هوا ؛ چونان موژ ؛ تازان می جهیدم؛ و در آن دمای خاکستری پرواز؛ گرمایی تا اندازه ی چدن گدازان ؛ سرا پایم را گرفت و پوست, برشته گونه هایم بر جمجمه ام پس افتاد.
سازه های مانده بر جا دست به نفرین داشتند. و در دور تر از من؛ کسانی کودکانی ؛ شکم به ستون, مهره ها چسبیده را روی دستها می کشیدند.

۱۰ جون ۲۰۱۹
تورنتو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *